دل نوشته های مامانی
سلام فرشته نازم دیروز رفته بودیم محله قدیم مامان جون اینا آخه یکی از همسایه هامون تو اون محله رفته بود مکه ما هم واسه دیدنش رفته بودیم وقتی که وارد کوچه شدیم خاطرات کودکی یک به یک برام تدائی شد چه زود گذشتند اون روزا انگار دیروز بود با بچه ها توکوچه می دویدیم توپ بازی می کردیم دوچرخه سواری می کردیم روزهایی که هیچ غمی تو دلمان نبود صاف و زلال بودیم بابا محمد بعضی وقتا بهم می گه کودک درونت هنوز بزرگ نشده آره راست می گه آخه مگه میشه اون روزای شیرین رو از یاد برد روزای خوبی رو تو اون خونه سپری کردیم درست ٢٠سال یادش به خیر تو اون خونه بود که بابا محمد از من خواستگاری کرد تو اون خونه بود که من عروس شدم و پای سفره عقد نشستم و اولین روزای نامز...
نویسنده :
رعنا
8:00